اي گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

شاعر : سعدي

مرهم به دست و ما را مجروح مي‌گذارياي گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
ور نه به شکل شيرين شور از جهان برآرييا خلوتي برآور يا برقعي فروهل
چون بر شکوفه آيد باران نوبهاريهر ساعت از لطيفي رويت عرق برآرد
يا مشک در گريبان بنماي تا چه داريعودست زير دامن يا گل در آستينت
تو در ميان گل‌ها چون گل ميان خاريگل نسبتي ندارد با روي دلفريبت
اين مي‌کشد به زورم وان مي‌کشد به زاريوقتي کمند زلفت ديگر کمان ابرو
دربند خوبرويان خوشتر که رستگاريور قيد مي‌گشايي وحشي نمي‌گريزد
چون مهر سخت کردم سست آمدي به ياريز اول وفا نمودي چندان که دل ربودي
کاين عمر صرف کرديم اندر اميدواريعمري دگر ببايد بعد از فراق ما را
باطل بود که صورت بر قبله مي‌نگاريترسم نماز صوفي با صحبت خيالت
درمان درد سعدي با دوست سازگاريهر درد را که بيني درمان و چاره‌اي هست
کز بلبلان برآمد فرياد بي‌قراريچونست حال بستان اي باد نوبهاري